سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دل نوشته های دوری

گل تقدیم شما

سلام مهر من خوبی چه می کنی با دلتنگی؟من که خیلی حالم بده دارم سخترین و سنگین ترین روزای زندگیمو تجربه می کنم از هرچه فاصله دوریه دلگیرم می ترسم تا دینت تاب نیارم و آرزو به دل بمیرم.ولی نه باید تحمل کنم به خاطر تو نمیذارم این انتظار به پوچی ختم بشه …تاب میارم تا شده حتی یه لحظه توچشات گریه کنم …گریه کنم به تلافی همه لحظه های که بغضمو قورت دادم حس گریه کردن و خالی شدنو تو خودم کشتم تا کسی نفهمه…نفهمند تا ما روبه خاطر اینکه صادقانه همو دوست داریم سرزنش نکنن….خدایا کجای دنیا عشق خواهر برادریو پنهون میکنن و بخاطر این مخفی کاری درد میکشن …از این همه دید منفی خسته ام…این همه دلتنگی تا کی؟؟؟کم دلم تنگه این همه بغض بی گریه هم باید توش جا کنم تازه صدامم در نیاد …حالتم عوض نشه تا کسی بهم شک نکنه و بخاد ازم اتو بگیره…تو بگو چه کنم….کاش بدونی با رویای که برام نوشتی وجودمو به آتیش کشیدی…خیلی قشنگ بود محشر بود …تا حالا چند بار خوندمشو با هر کلمه اش اشک ریختم…باورم نمیشه دختر توی رویات من باشم…تو کجا و من کجا…من تاب رویای تو رو ندارم حرم نگاهت منو آب میکنه….خیلی چیزا میخاستم بهت بگم ولی بغضی که نفسامو سنگین کرده بهم مجال حرف زدن نمیده…تحسین رویات و صداقت و دلنشینی نوشته هات تو فرهنگ لغت من نمیگنجه …چه کنم بضاعتم از این بیشتر نیست…خوب من تو ببخش…بذار فقط اشکام بتونه با رویات همراه و همنفس باشه.این بار میخام قسمت سوم حرفایی که تو دفتره مشق کرده بودمو بنویسم….یادت باشه این حرفا مال اون روزاست الا ن احساسم نسبت بهت خیلی عوض شده ولی از اونجایی که قول دادم بی سانسور و تغییر بنویسم چیزی رو عوض نمی کنم....

 

به نام خدای مهربون

سلام عزیز جون خوبی …امیدوارم بقیه هم خوب باشن….نمیدونم اینایی که برات می نویسم با فاصله میخونی یا یهو بی وقفه؟هر جور راحتی…ولی من پراکنده می نویسم از موضاعات مختلف که اگه اونا رو پست سر هم بخونی پیش خودت میگی وا چه ربطی داره؟شایدم به بودن عقل تو سر من شک کنی…امروز دوشنبه بیست ودومین روز از اولین ماه سال هم داره به خاطره تبدیل میشه مثل بقیه روزا.امروز کلاس ندارم فقط ساعت 6 باید برم امتحان بدم با خودم گفتم امروز که خونه ام و وقت دارم یه کمی باهات حرف بزنم…الان میگی خدا رو شکر که وقت نداری وگرنه سرمو می بردی….هنوز تصمیم نگرفتم چی بنویسم که هم حرف دل باشه...حسی باشه و هم تکراری نباشه...آهان چطوره در مورد بغض بنویسم ...چیه تعجب کردی...آره بغض...مگه بغض دل نداره؟شاید ادمای زیادی درباره بغض حرف زده باشن یا نوشته باشن ولی من میخام بگم من یه جور دیگه بهش نگاه کنم کاملا مثبت...لابد میگی برو بابا تو دیگه کی هستی کجای بغض مثبته؟چه آدم دییثرسی هستی تو یا در مورد هوای ابری میگی یا پاییز حالام که گیر دادی به بغض....شایدم فکر کنی همه اینا کلیشه است ولی خوب یا بد اینا حرفای منه...هر کی ندونه تو خوب میدونی که من دیدم نسبت به زندگی و عالم کائنات کاملا مثبته...به همین دلیله که حتی چیزای منفی رو مثبت می بینم..چون معتقدم هیچ چیز منفی و بد ...هیچ آدم و یا موجود مضر و عذاب دهنده ای توی دنیا وجود نداره و این فقط تصور و ساخته ذهن ما آدماست...منفی فکر میکنیم بعد انرژی منفی می فرستیم که طبیعتا انرژی منفی هم دریافت می کنیم...اصلا مگه میشه مخلوق و آفریده خدا بد باشه...از این دنیای خاکی هم میشه بهشت ساخت فقط باید خوب دید یا حداقل عمیق نگریست و لحظه ای تامل کرد....چرا فکر میکنیم دنیا محل عذابه و ما برای رنج کشیدن اینجاییم...اینطور به دنیا نگاه نکنیم... اینطور نیست...چرا چون تو دنیا بغض هست...اشک هست..جدایی هست   سختی داره؟ درد هست...دیگه همه چیز عذابه؟؟؟خوب شاید ما داریم از یه طرف دیگه نگاه می کنیم ...شایدم داریم زودتر از موعد مقرر یا بعد ش نگاه می کنیم؟ اصلا گیریم ما به موقع به اتفاقات نگاه می کنیم اگه اینا نباشه دیگه حلاوت وصال ...مزه آسایش....شیرینی وفا و یکرنگی معنا پیدا نمی کنه...خوب حالا موافقی درباره بغض حرف بزنیم...شاید فکر کنی چون آدم شاد و شیطونی هستم هیچکدام از این چیزا.. هوای ابری و بغض حتی به ذهنم هم خطور نمی کنه چه برسه حرفی بخام داشته باشم...حالا کم کم داری به اعماق وجود من نفوذ می کنی فقط مواظب باش خودتو خیلی درگیر نکنی چون اینا نظرات یه آدم معمولیه که یا درست فکر نمی کنه و یا درست فکر میکنه و ولی بلد نیست درست بنویسه ولی من خودم به حرفی که میزنم ایمان دارم چون حرف دیروز و امروزم نیست حس و حالی که بعد از کلی کلنجار بهشون رسیدم.پس شاید برای تو بی معنی باشه حق داری و توقعی نیست که آنهارو بپذیری...فقط میخام بشنوی تا منوبهتر بشناسی..اصلا میدونی چرا اینقد شیطون و بیخیالم؟؟؟به خاطر اینکه با همه این ابعاد به اصطلاح منفی زندگی کنار اومدم...یه ذره دارم درموردشون به شناخت  رسیدم...دیدم عوض شده...آخه میدونی وقتی از یه چیزی می ترسی یا ازش متنفری همش تو فکری که اگه گرفتارش شدی چکار کنی همین فکر و خیالا شیرینی زندگیتو به زهر تبدیل مبکنه و وقتی هم که برات اتفاق می افته اونقد ازش واهمه داری انقد مستاصلی که نمیدونی چکار کنی...خوب اینطوری همه زندگیت بر فناست...اون وقته که به این حرف می رسی که دنیا محل عذابه...بعدم حقو می دی به خودت که هر کاری که تونستی کردی و به نتیجه نرسیدی...زندگی مثل یه سفر می مونه تو سفر آدما فکر میکنند سفر از زمانی شروع میشه که به مقصد برسند از رفتن و وقتی که تو راهند لذت نمیبرند غافل از اینکه سفر قبل از اینکه فکر سفر به ذهنشون خطور کنه شروع شده...تو زندگی هم همش فکر می کنیم از فردا باید زندگی کنیم غافل از اینکه امروز فردای دیروز است...همش منتظر روزی هستیم که بدون مشکل و درد زندگی کنیم و لذت ببریم....وای چقدر حاشیه رفتم...چی می خواستم بگم ؟؟؟آهان بغض...همیشه فکر می کنیم وقتی دلگیریم...وقتی غم داریم...وقتی چیزی یا کسی رو میخایم و بهش نمی رسیم و یا خدای نکرده وقتی عزیزی رو از دست می دیم باید بغض کنیم و بعدشم گریه....واسه چیزای خوب و قشنگ .... دلخوشی ها ... دوستی ها....عشق های پاک نمیشه بغض کرد؟؟؟نمیدونم تا حالا شده بخاطر یه حس قشنگ بغض کنی؟ تا حالا شده بخاطر مهربونی ها وخوبی هایی که یه نفر در حقت انجام داده بغض کنی؟؟؟تا حالا شده به خاطر داشتن و دوست داشتن زیاد یه نفر بغض کنی؟؟؟واسه من اتفاق افتاده بارها و بارها به همین دلیله که بغضو دوست دارم و ادعا می کنم مثبت و شیرینه ....شک ندارم واسه توام اتفاق افتاده حتی بیشتر از من چون توام از جنس منی...شایدم اتفاق افتاده و ازش بی خبری و یا به عنوان یه چیز دیگه ای ازش تعبیر کردی؟من وقتی خیلی خوشحالم بغض می کنم...وقتی خیلی شاکرم بغض می کنم....وقتی از خدا چیزی یا حسی میخام و بهم می ده بغض می کنم...اینقد  بغض می کنم که اگه اون چیزو بخامو بهم نده اونقد بغض نمی کنم؟؟؟ پس اگه بهت می گم بغض دارم فکر نکن خیلی نارتحتم شاید خیلی خیلی خوشحالم و مملو از حسای قشنگ...البته من تافته جدا بافته نیستم مثل بقیه آدما وقتی دلتنگم بغض دارم و گریه می کنم.آخرین باری که واسه یه نفر بغض کردم همین دیروز بود اونم واسه کی...کسیکه حالا دیگه نبض تمام ثانیه های زندگیم تو دست اونه....همه دنیامه...همه هوش و حواسم پیش اونه...کسیکه تحقق رویاهامه...آره قلب من به خاطر تو...به خاطر بودنت...به خاطر مهر و عاطفه ات..به خاطر خوبیات...دوست داشتنت.. حس پاکت.... بودنت تو لحظه لحظه زندگیم...چی بگم دیگه...چی می تونم بگم الان باز اون بغض قشنگه همه وجودمو گرفته....

همیشه باورم این بوده که آدمایی هستن که فقط به خاطر دوست داشتن یکی دیگه رو دوست داشته باشن نه چیز دیگه ای...ولی هر بار که این موضوع جایی مطرح میشد بقیه مخالفت می کردن و می گفتن این حالت فقط توی جامعه آرمانی تحقق پیدا میکنه نه توی این دنیا...اونا معتقد بودن حتی همسرانی که واسه هم میمیرن پشت دوست داشتنشون یه چیز دیگه است...یه نیازه...ولی من روی حرفم پافشاری می کردم و اونا فکر می کردن چون من رومانتیکم اینجوری فکر میکنم و تو آینده نظرم عوض میشه...کاش این علم و تکنولوژی اینقد پیشرفته بود که از این حس تو و من عکس می گرفتم و نشونشون میدادم نه به خاطر اینکه بگم من برنده شدم نه تا از این به بعد از این همه حسای قشنگی که خدا خلق کرده محروم نشن...ببینن که آدمایی از جنس آفتاب هستن هر چند نایاب ولی هستن و مهم همین بودنه...ممنون خوب من به خاطر همین بودنت...با من بمان..با من بمان...

22/1/90 خورشیدی

نیازمند حضورت

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/2/5ساعت 9:39 صبح توسط شاهد آسمانه نظرات ( ) |


میگن دل آدم مثل آینه است . میگن آینه خودتو توش نشون میده .دل آدم هم مثل آینه است اگه بهش محبت کنی محبت می بینی اگه بهش بی وفایی کنی بی وفایی می بینی .اگه بهش عشق بورزی عشق دریافت می کنی و اگه خیانت ...

اما اگه دل آدم دریایی شد دیگه آینه مفهومی نداره .

 اگه بهش عشق بورزی بهت عشق هدیه می کنه .

 اگه بی وفایی کنی باوفای شبهای غربتت می شه .

 اگه بهش خیانت کنی دعاگوی تنهاییته .

 اگه ترکش کنی همیشه باهات می مونه .

دلم مثل دریاست اونو بی ریا دریایی کردم.

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

 


نوشته شده در جمعه 90/2/2ساعت 1:50 عصر توسط شاهد آسمانه نظرات ( ) |


سلام به تو که عزیزتر از جانی

سلام سیمرغ آرزوها. خوبی،خوشی ،سلامتی؟ حیف که نمیتونی سلام برونی ولی امیدوارم بقیه سلامت باشن همیشهههههه.

دوروز از صبح که راه افتادم اولین چیزی که تو ذهنم امود این بود که تو عاشق طبیعتی کاش میشد با هم میرفتیم. تو کل مسیر از تو غافل نبودم. وقتی تو پیچ و خمهای کوهستانی و جنگلی میرفتم ارزو کردم جاده پر پیچ و خم من و تو تموم نشه. موقع برگشت دوست داشتم وقتی به بلندترین نقطه رسیدم دوست داشتم پیاده بشم فقط نگاه کن ... . ولی تو نبودی اصلا نتونستم اینکارو بکنم. (برعکس همیشه). دل منم برات میتپه. وقتی این ماه نوشته های تو رو میخونمآسمون دلم ابری میشه مثل خودت.الانم همینطوریم...

بگذریم...

بعضی از نوشته هات منو عجیب میبره تو خودم ... با اینکه ساده است ولی منو مجبور میکنه حرکت کنم. به کجا؟ به بالا... . دوباره از بارون گفتی و دوست داشتن بارون، اره هیچ وقت از خیس شدن زیر بارون ناراحت نشدم. به من یاد دادن که موقع باریدن بارون دعا کنم ارزو کنم برای دیگران. این کار همیشگی من زیر بارونه. دیدی بعضیا میگن هوا ابری شده چقدر دلگیره؟ میدونی چرا اینو میگن؟ اره همونی که تو میگی چون زیر سقف هستن چون چتر دستشونه...  چون فقط بالای سرشون و میبینن...

یکی از رویاهامو بگم؟

تو یه روز زرد پاییزی که هوا نه سرد بود نه گرم، داشتم برای خودم قدم میزدم که رسیدم به  یه راه یه جاده یه خیابون... دو طرف این جاده درختان بلند که تازه زرد و قرمز شده بودن تا بالای جاده رو پوشونده بودن و تنها ردی از آسمون در وسط اون درختا بود...

 وقتی قدم در این پارک زیبا گذاشتم جاده پوشیده شده بود از برگ... راه که میرفتم زیر پام خش خش میکردن. از بالا هم همینطور برگها در حال افتادن بود.انگار برگها مسابقه افتادن داشتن. تنهای تنها قدم زدم. اینور خیابون پارک یه نیمکت چوبی بود که دو نفر رو لازم داشت تا با نشستن روی اون نیمکت از ارزوهاشون بگن. جلو تر که رفتم در لابلای درختان از اون دور دیدم که دو تا مرغ عشق چطور به درختی تکیه دادن همدیگرو در آغوش گرفتن و معلوم بود ساعتها ایستادن و به هم نگاه کردن و فقط  با نگاه حرف میزنن. دوست داشتم ساعتها نگاهشون کنم ولی حیف که خلوتشون خراب میشد. اینقدر این دو نفر محو هم بودن حتی متوجه حضور من نشدن و حتی اگه متوجه هم شدن نخواستن این لحظه رو از دست بدن... . اون جا بود که ارزو کردم کاش مثل منی عاشق پاییز و برگ ریزان در کنارم بود... صدای موج دریا رو شنیدم ولی دریا در اون اطراف نبود عجیب بود!! جلو تر که رفتم صدا هم بیشتر شد!! دیدم دخترکی تکیه زده به درختی! انگار که منتظر کسی بود! نشناختمش دلم میخواست او هم مثل من باشد!حتی اگر شد ثانیه ای با هم باشیم... . از همان دور میشد موهای بلند و زیباشو دید که روی صورتش رو پوشونده بود... نمیخاستم خلوتش بهم بخوره ولی صدای خش خش برگها زیری پام با اینکه خیلی دور بودیم رو شنید. سرش را بلند کرد! تعجب نکرد و قدم زنان به سمت من حرکت کرد ! پشت سرم را نگاه کردم ببینم گمشده اش  آمده؟ دیدم کسی نیست نزدیکتر که میشد باد موهایش رو از روی صورتش کنار میزد احساس کردم... اون و یه جایی دیدم! آشناست! عجیب بود با آمدن او صدای دریا هم نزدیکتر میشد! صد قدم مانده بود که باد صورتش را نمایان کرد و تازه فهمیدم دخترک تنهای توی پارک کسی جز آسمانه ی من نبود! در آن لحظه،هم اوایستاد هم من ! اشک مجالمان نداد و فقط دویدیم ... با آهنگ برگ ریزان و نوازش برگها روی صورت با تزئین برگ ها... دو آغوش باز و دو چشم گریان... فراید خوشحالی و دوست داشتنها... ابری شدن هوا و نم نم بارون روی گونه ها.... تا دو قدم مانده به صبح در هنگام وصال... رعدو برقی بپا شد در لحظه بوسیدن ماه... . خودم و چتر او کردم  که خیس نشه ولی او خیس شدن دو بال در زیر بارون رو آرزو داشت هیچ جای بدن و لباسمون خشک نموند... به او گفتم آسمانه ی من! دل من! دوستت دارم او لبخندی زدو بوسه بر لبانم جاری کردو گفت باهاتم...

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

 


نوشته شده در جمعه 90/2/2ساعت 11:43 صبح توسط شاهد آسمانه نظرات ( ) |


به نام خالق مهربون

سلام مهر من خوبی خیلی دلتنگتم خیلی بیشتر از خیلی...نمیدونی چقدر بی تابتم .... اینکه آخر هفته بیاد و بتونم باهات حرف بزنم آرزوی هر ثانیه ام در طول هفته است این هفته که گذشت خیلی درگیر بودم ببخش اگه خیلی باهات نبودم ولی بدون حتی یه لحظه هم از یادت غافل نشدم اصلا چطور میتونم از یادت غافل باشم در حالیکه مهرت همه وجودمو فراگرفته؟چطور میشه تو هوای تو نفس کشید و به یادت نبود؟امروز برای دومین بار که بغض کردم خوشبختانه تنهامو می تونم دل سیر برات گریه کنم یه بار الان که دارم باهات حرف می زنم چون دیگه جونم به لب رسیده و طاقت دوریتو ندارم یه بارم صبح وقتی دلنوشته هاتو خوندم.باورت نمیشه اگه بگم قلبم از جا کنده شده نفسام به شماره افتاده چه خبره چی داره واسه ما پیش میاد حال خودمو نمی فهمم خودمو دیگه نمی شناسم...وای....خدای من ...دلم می خواد ساعت ها بشینمو گریه کنم چه کنم وقت نیست پس هم می نویسم هم گریه می کنم اینطوری بهتره...امروز میخام ادمه حرفایی که تو دفتره نوشته بودم بنویسم قولمم یادمه بی سانسور بی تغییر..اینا رو روز شنبه بیستم فروردین نوشتم.

دوباره سلام..من اومدم..شاید از دیروز که باهات خداحافظی کردم هنوز 24ساعت نگذشته..صبح که میخاستم بیام دانشگاه یادم افتاد دفترو با خودم بیارم...الان دقیقا ساعت یک بعدازظهره..ناهارمو خوردم تو سالن مطالعه نشستم منتظر اذان ظهرم تا هر کجا که رسیدم برات می نویسم.آخه ساعت دو تا شش کلاس دارم...وای جات خالی الان یه رعد و برق تپل زد و شروع شد.چی؟عشق بازی آسمون دیگه..آخ که من عاشق بارونم ...کاش الان این جا بودیم باهم می رفتیم زیر بارون..توام که بارون دوست داری؟از خیس شدن که بدت نمیاد؟بریم ..بی چتر..بی واهمه از خیس شدن...از سه تا چیز متنفرم چتر پرده دیوار.. چون سه تایی مانع اند... سدن..از بچگی بارون دوست داشتم ..وقتی بارون میاد نمیتونم تو خونه زیر سقف بند شم حتما باید برم بیرون و با تمام وجود حسش کنم ..منم باهاش ببارم...حتی اگه شده برم بالا پشت بوم یا حداقل دستمو از شیشه ماشین یا پنجره خونمون بیارم بیرون و یه قطره بچکه کف دستم...پاییز و بهار که میشه تمام دغدغم باریدن بارونه...از ته دل آرزو می کنم بباره ..بباره و هر چی تو دلم هست بشوره..بباره و بهم حس زندگی..بودن..دوست داشتن ببخشه...بارون قشنگه چون روح داره اونم یه روح لطیف...بارون قشنگه چون آرومت میکنه..بهت یاد میده ببخشی بی توقع...بارون قشنگه چون آدما رو از هم جدا نمیکنه وقتی می باره رو همه می باره منحصر به یه فرد و گروه نیست.بعضی آدما فقط لحظه ای که آسمون شروع به باریدن می کنه رو دوست دارن از هوای ابری و حتی رعد و برق بیزارن...ولی من عاشق هوای ابریم غمگینه سنگینه ولی قشنگه دوست داشتنییه فقط کافی حسشو بفهمی حرفای زیادی برا گفتن داره که از زبون هر کسی نمیتونی بشنوی پس بهش دل بده تا بشنوی.هوای ابری و رعد وبرقو دوست دارم چون یه نویده یه مژده است که آمدن بارونو خبر میده...دوست دارم حتی از لحظه ابری شدن آسمون هم که برا خیلیا غیر قابل تحمله لذت ببرم...بفهممش..ممنونش باشم...همون جور که ممنون پاییزم..فصل خزان فصل پاکی درختان...به نظر من پاییز یه قربونیه که یه عالمه حرف واسه گفتن داره..آره پاییز پیش مرگ بقیه فصل هاست بی آنکه حرفی از فداکاری خود بزنه بی توقع بی چشم داشت...هیچ فکر کردیم اگه پاییز نبود بهار با اون همه ناز و تنعم بی معنی بود...پاییزو خیلی دوست دارم...تو پاییز حال و هوام بهتره...روزام قشنگتره..با اینکه روزا کوتاهند ولی بهتر می تونی بهشون عمق بدی..پاییز مثل یه آدم مظلوم وساکت می مونه که میاد و میره و وقتی که میره تازه می فهمی پاییزیم بوده و تو حتی ندیدیش...پاییز مثل لحظه عاشق شدن می مونه آروم و زودگذر فقط باید حسش کنی.به نظر من خزان شدن وافتادن برگا تو پاییز زیبایش هزار برابر رویش برگا تو بهاره...البته من ادعایی ندارم بهار خیلی قشنگه و زیبایی هاش بر هیچکس پوشیده نیست..ولی من با پاییز راحترم...باهاش انس می گیرم.یادت نره بهم بگی فصل مورد علاقت چیه و چرا؟اگه خواستی نظر منو نقد کنی نقد کن ولی یادت نره حامی پر وپا قرص پاییز منم..حاضرم هر کاری براش بکنم..چون خیلی بهش بدهکارم.نمی گم همه ولی خیلی از ما فصل ها رو فراموش کردیم.فصل فقط تو تقویمامون مفهوم داره..هیچ فکر کردیم چرا چهار فصل داریم و چرا اینقدر فصل ها مون باهم متفاوته؟تا حالا به خودمون و احساسمون تو فصل ها فکر کردیم.نمیخام شعار بدم اینا حرفا و گلایه های توی دلمه...چرا وقتی میخای بشینی و برگ ریزان و نگاه کنی بهت می گن بیکار؟اصلا کار چیه که زیبایی های دنیا رو دیدن میشه بیکاری؟کار فقط دویدن و حرص زدن و پول روی پول گذاشتن ومدرک بالا گرفتن وبچه زیاد کردنه؟چرا وقتی بارون می باره یه همدم یه هم نفس پیدا نمیشه که باهات زیر بارون قدم بزنه؟چرا وقتی میری زیر برف و آدم برفی می سازی بهت می گن بچه؟چرا وقتی روی برگا راه میری تا صداشونو بشنوی بهت انگ بی عاری می زنن؟داریم با خودمون چکار می کنیم؟فکر می کنیم که قدر لحظه هامونو می دونیم و داریم بهترین کار ممکنو می کنیم ولی نه داریم خودمونو بازی میدیم..بیایم واسه هم بیشتر وقت بذاریم تا زندگی کنیم. یه عالمه گلایه دارم ولی وقت نیست ساعت 20 به دویه تا برم نماز بخونم  همون میشه فعلا خدانگهدار.

20/1/90خورشیدی

 نیازمند حضورت


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/1ساعت 12:7 عصر توسط شاهد آسمانه نظرات ( ) |



Design By : Pars Skin


---

ابزار متحرک زیباسازی وبلاگ


---

کد تغییر شکل موس