سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دل نوشته های دوری

سلام دل من خوبی چه می کنی با دلتنگی؟من که خیلی دلم گرفته هر ثانیه دوری از تو اندازه یه ساله برام.الان که دوباره شروع کردم به نوشتن نمیدونم قبلی ها رو خوندی یا نه؟ولی من بهت قول دادم همه رو بنویسم بی سانسور بی کم وکاست. من همه اینا رو که الان میخونی یه روز بعد از دیدارمون پشت سرهم نوشتم حالا که جدا جدا میخونی شاید به نظرت گسسته و بی ربط بیاد پس سعی کن آخرش یه بار بذاریشون پشت سرهمو بخونی و اما ادامه حرفای دلم...

وقتی تولد بیست سالگیم شد خیلی ناراحت بودم شایم افسرده. حتی بقیه هم فهمیده بودند من یه چیزیم هست.فکر اینکه بیست سال از زندگیم یعنی یک سوم از فرصتم گذشته ومن به هیچی نرسیدم دیوونم می کرد. ولی حالا همه چیز برام یه جور دیگه است .اگه بهم بگن فردا تولد چهل سالگیته اصلا برام مهم نیست. چون طی چند سال گذشته به یه عالمه حس قشنگ رسیدم که با دنیا عوضشون نمی کنم. حال دیگه تنها چیزی که برام اهمیت نداره عدد شمع های روی کیک تولدمه. تنها چیزی که کم داشتم این بود که هر چی زودتر یکی رو پیدا کنم که این حرفا و حسا رو بهش بگم که خدا رو شکر این بارم خدا جونم دعامو اجابت کرد و تو رو فرستاد تو که حالا همه دنیامی ...الحقو والانصاف خدا خوب کارشو بلده...دمش گرم...ذوق مرگ نشم شانس آوردم.باید به یه چیزی اعتراف کنم من منظورم از یه کسی  شریک زندگی آینده ام بود اصلا به تو فکر نمی کردم نه اینکه دوستت نداشته باشم نه خودت می دونی که همیشه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت...قبل اینکه داداشم بشی عزیز و قابل اعتماد واحترام بودی. الانم هستی بیشتر از پیش تو سزاوار دوست داشتن و خواستنی صادقانه و عاشقانه دوستت دارم. ولی زندگی روی این کره خاکی یه سری قانون هایی داره که بهت اجازه نمیده به یه کسایی مثل پسرعمت یا پسر دایی ات که متعلق به یکی دیگه است به عنوان یه دوست یه محرم راز فکر کنی...یه جورایی خلاف روبط خانوادگیه...من خودمم اگه این رابطه خواهر برادری بینمون پیش نیومده بود و دو نفر رو می دیدم که با هم همچین رابطه نزدیکی دارن با اینکه خودمو ممنوع القضاوت کردم پیش خودم یه فکرای دیگه ای می کردم کم کمش زدن انگ خیانت به مرده بود و سقاوت قلب و...به دختره . این دنیایی که خودمون برا خودمون ساختیم دنیایی اشباع شده از شک و بد بینی ...امان از قضاوت وپیش داوری. حتی الانشم که خودم توی باغم و هم من و هم بقیه تو رو به صداقت و پاکی و انسانیت می شناسیم از روزی که کسی بخواد یه جور دیگه به رابطه و حس ما نگاه کنه دلواپس میشم و می ترسم. می ترسم من عامل لطمه زدن به زندگیتو اعتمادی که بهت دارن بشم...که اگه خدای نکرده خدای نکرده این اتفاق بیافته نمی گم از دوست داشتنت دست می کشم نمی گم باهات قطع رابطه می کنم نه ولی به خاطر رعایت حال بقیه به خاطر تو و زندگیت یه جور دیگه باهات می مونم کاملا حسی با نگام با نگات با قلبم با قلبم با نبضم با نبضت . یادته بهت گفتم دوست داشتن درد داره ...باور کن درد داره ...ولی دردشم قشنگه...حتی درد دوست داشتن هم دوست داشتنیه پس می مونم و با درد دوست داشتنت زندگی می کنم...تا ابد...

ببخش اگه بلد نیستم خوب بنویسم ...کلمات قشنگ به کار ببرم.من میگم وقتی می خوای حرفای دلتو بنویسی باید بی خیال کلمات شیک و فانتزی بشی تا بتونی راحت حرفتو بگی و اگر نه میشه کلیشه و شعار. باید راحت و روان بنویسی ...بذاری قلمت با دلت هم آوا بشه و خودش راهشو روی خطای کاغذ پیدا کنه. از دل نوشتن مثل عکس انداختن می مونه دیدی تو عکس خودتو فشار می دی تا ژست خوب بگیری عکست بی روح و خشک و دروغین میشه؟ نوشتن هم اینجوری نچسب میشه. نوشتن یه جورایی هم مثل آمپول زدن می مونه اگه لحظه تزریق خودتو سفت بگیری دردت میاد و تا مدتی این درد باهاته. موقع نوشتن هم اگه قلمتو سفت بگیری تا فقط حرفای خاص بنویسی این درد و توی دست و ذهنت حس می کنی بعد حسرت می خوری که چرا خودتو رها نکردی. میدونم زبان نوشته هام کودکانه و شایدم خنده داره چه کنم سوادم از این بیشتر قد نمیده...تو ندید بگیر ...البته من پذیرای هر گونه انتقادی هستم..بگی می شنوم..خوشحال میشم و عمل می کنم...پس بگو..تو که صادقی.

حالا کم کم می خوایم بریم سر اصل مطلب خودمو خودت....الان که اینارو می نویسم فردای اون روزیکه همو دیدیم...قبلش فکر می کردم وقتی ببینمت یه عالمه حرف دارم بهت بگم...ولی باور کن داشتم و نتونستم بگم...پس برات مینویسم هرچند با نوشتن نمی تونم حسمو بیان کنم ولی چاره چیه؟توی پیامت ازم خواستی بی تعارف نظرمو نسبت بهت بگم نقدت کنم و حرف حساب بزنم..باشه می گم رک و رو راست..بی غلو و مبالغه....آخه روم نمیشه ...از تیپ و قیافت شروع کنم؟ ماشاالله بزنم به تخته چشمم به کف پات خیلی خوش تیپی...یه چیزی بگم؟ تو قیافه آدما من فقط چشماشونو می بینم بعضیا چشماشون خیلی نافذه مثل تو...بهت حس خوب می دن...بی آنکه حرفی به زبان بیارن باهات حرف می زنن..بهت تسلی می بخشن...آرومت می کنن...برقش جذبت می کنن. یه ضرب المثل انگلیسی میگه :

The eyes are the window of the heart.

  (چشم ها پنجره قلب هستن)به خاطر همینه که آدما با نگاه عاشق میشند و دل می بندند.اگه تو دنیا یکی رو پیدا کردی که با نگاه باهاش حرف زدی حستو منتقل کردی وبازخوردشو دریافت کردی شک نکن اون نفر نیمه گمشده توست.

اینکه الان بخوام از تو بگم خیلی سخته...من از تو هم می دونم هم هیچی نمی دونم ...چطور بنویسم؟؟؟اگر کمتر می شناختمت راحتر می تونستم بگم...اگر این حس بینمون نبود بهتر می تونستم بنویسم ولی الان چی...فقط می دونم خیلی خوبی...خیلی مهربونی...بذار صادقانه مثل یه دوست یه خواهر بگم تا حالا تو زندگیم کسی رو مثل تو با این همه احساس و عاطفه ندیدم...با خودم عهد بستم از این به بعد هر کجا شنیدم یا خوندم مردا عاطفه و احساس ندارن روش یه خط قرمز بکشم و بنویسم اگه شما ندیدیت دلیل بر نبودن نیست...احساس دارن خوبم دارن..حتی یه نفر هم می تونه دلیلی بر رد ادعای شما باشه. تو بهترین دوست همسر پدر(الهی فدای قند عسلت بشم من)فرزند و برادر هستی این نظر من نیست نظر همه اوناییکه تو رو می شناسن.چه جوری نقدت کنم؟؟؟چی بهت بگم؟؟؟بگم خیلی مهربونی نامهربون شو...مهر و عاطفه ات از حد استاندارد زده بالا کمش کن...بیش اندزه صبوری عجول باش...فروتنیت باعث آزار بقیه است مغرور شو....پس بذار یه کم زمان بگذره که اگه رفتی و تنهام گذاشتی واسه دلخوشی خودم ازت بد بگم ...شوخی کردم تا آخر دنیا باهاتم ...خیلی حرف زدم بهتره تا نزدم تو جاده خاکی تمومش کنم...تموم تموم که نه بازم حرف دارم برات..خدا بهت رحم کنه.

و اما خوب من بابت مهربونیات ممنون...بابت همه فرصت هایی که بهم میدی...ببخش اگه لایق این همه مهرت نیستم...

 

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود

در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود

می شود حتی برای دیدن پروانه ها

شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده بال در بال نسیم

ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود

کاش می شد حرفی از کاش می شد هم نبود

هرچه بود عشق بود و یاس بود

 

نیازمند حضورت19/1/90 خورشیدی   

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/1/28ساعت 10:1 عصر توسط شاهد آسمانه نظرات ( ) |



Design By : Pars Skin


---

ابزار متحرک زیباسازی وبلاگ


---

کد تغییر شکل موس