دل نوشته های دوری
سلام دوست خوب من اول از همه اینو بگم که حال کردم از قلمت... فکر میکنم خوب تونستی دلتو با قلمت یکی کنی. البته با اینکه خودت هم نمیخواستی شعاری و علمی بشه ولی بعضی جاها شده. با این حال برام جالب بود و نگاه تازه ای جلوم گذاشت. خب حالا در مورد حس و برداشتهای که داشتی... اولا که تو خیلی لطف داری ولی زیاده روی کردی ها! من اونطوری که میگی نیستم کاملا برعکس... مدار صفر درجه: من عاشق این سریال بودم مخصوصا بازی شهاب حسینی تو این فیلم در خارج از کشور و مهمتر از این داستان تازه ای که روایت شده بود هنوزم که هنوزه موسیقی تیتراژ اون و گوش میدم و عاشقشم... . و اما شعر،وقتی جملات زیبایی که بین شهاب و دوست دختر یهودیش جملات و اشعار زیبا رد و بدل میشد تاثیر شعر روی افراد و نشون داد و حالا تو با یاد آوری اون اون حس و تاثیر و بهم انتقال دادی. تورا به خاطر دوست داشتن دوست دارم... برای من این تک مصرع سنگینه و واقعا فهمش برام سخته. خوش بحالت که عمق ائن مصرع رو میفهمی و درکش کردی. ولی نگاه من به دوست داشتن نگاه شخصیتیه. دیدی هرکسی کسیو که دوسش داره علت و دلیلی داره؟ گل و به خاط زیبایی و بو، ادم پولدار و به خاطر پولش،حتی اطرافیان هم دوست داشتنشون علتی داره...منو تو مشترکات فیزیکی زیادی تو زندگی و اطرافیانمون داریم. من میگم دوستت دارم به خاطر خودتو وجود نازنینت. نه برا چشمو ابروت نه هوس جنسی نه بخاط مسائل و مادی و معنوی دیگه. من تو رو بی دلیل دوست دارم. یه چیزی هم بگم همین الان بگن دوستت که بهش مینازی بدترین آدمه از اون بدکاره هاست و ... وبگن تو رو بخاطر فلان دوست داشت میخاست تو رو... . آسمانه جان خیالت و راحت کنم هرجوری باشی میخوامت دوستت دارم. متفاوت... گفتی که بهت میگن متفاوتی. راستش نمیدونم هستی یا نیستی ولی اون روز که با هم حرف زدیم تو صحبتهات رگه هایی از تفاوت تو با بقیه اطرافیانمون و حس کردم . از نوع دیدگاه و اعتقاداتت تا آموزه ها و تجربیاتت. حتی احساست نسبت به آدما رو متفاوت دیدم. برخلاف اون چیزی که دورورمون میبینم یعنی "خاله زنکی" تو ظاهرا از این جنس نیستی. نمیدونم اینطوری دیدمت. و اما متفاوت بودن احساست فقط بگم شیرینه همین. ولی خودمونیم عالم درونت چه نازه و پاکه.(الهی فدات بشم)شاید اینی که میگم مربوط به این قسمت نباشه ولی میگم: خیلی قبل تر از اینا وقتی میدیدمت و رفتارتو دقت میکردم احساسم میکردم رفتارت "غریبه" یه جورایی از اصل خودت یعنی از سادگی درونت داری فرار میکنی و میخوایی مدرن تر باشی و مدرن نشون بدی یا هر چیز دیگه. این بد نیستا ولی احساسات درونت و آموزه های سنتی تو سنگین تر از کفه خواسته های مدرن شدن تو بود که این باعث میشد تظاهر به رفتار مدرنیته یا به اصطلاح "شهری" بشه. من و تو بقیه اطرافیامون سنتی هستیم و اموزه هامون به این شکل و اگه بخوایم جدید بشیم یا شهری بشیم به راحتی نمیتونیم و اداشو در میاریم(یه جورایی مسخره میشه)... این دقت من به رفتارت مربوط به 3-4 سال یا بیشتر از تو بود الان احساس میکنم خیلی خودمونی تر رفتار میکنی و برگشتی تو جلد اصلی خودت یعنی سادگی و بی آلایش بودن. حالت قبل سعی ما اینه که خودمونو جدید نشون بدیم و خیلی به نگاه دیگران از رفتار خودمون اهمیت میدیم و مراقبیم که حتی یه اشتباه کوچیک نکنیم تا مبادا ضایع بشیم آبرومن بره. ولی در حالت دوم که گفتم اصلا توجهی نمیکنیم که دیگران چی میگن اونطور که هستیم و نشون میدیم. چه خوب چه بد . چه بوقلمون باشه چه آبگوشت . یه لقمه دور هم میشینیم میخوریم (این یعنی خاکی بودن و صمیمیت) چه چیزای گفتم خودمم نفهمیدم .. بعدا یادم بنداز توضیح شفاهی بدم. ولش کن. این که نوشتم مربوط بود به قسمت اول دلنوشته های سانسور شده تو الان خسته شدم ساعت 2:30 صبح بازم برات مینویسم.
Design By : Pars Skin |