دل نوشته های دوری
سلام به تو که عزیزتر از جانی سلام سیمرغ آرزوها. خوبی،خوشی ،سلامتی؟ حیف که نمیتونی سلام برونی ولی امیدوارم بقیه سلامت باشن همیشهههههه. دوروز از صبح که راه افتادم اولین چیزی که تو ذهنم امود این بود که تو عاشق طبیعتی کاش میشد با هم میرفتیم. تو کل مسیر از تو غافل نبودم. وقتی تو پیچ و خمهای کوهستانی و جنگلی میرفتم ارزو کردم جاده پر پیچ و خم من و تو تموم نشه. موقع برگشت دوست داشتم وقتی به بلندترین نقطه رسیدم دوست داشتم پیاده بشم فقط نگاه کن ... . ولی تو نبودی اصلا نتونستم اینکارو بکنم. (برعکس همیشه). دل منم برات میتپه. وقتی این ماه نوشته های تو رو میخونمآسمون دلم ابری میشه مثل خودت.الانم همینطوریم... بگذریم... بعضی از نوشته هات منو عجیب میبره تو خودم ... با اینکه ساده است ولی منو مجبور میکنه حرکت کنم. به کجا؟ به بالا... . دوباره از بارون گفتی و دوست داشتن بارون، اره هیچ وقت از خیس شدن زیر بارون ناراحت نشدم. به من یاد دادن که موقع باریدن بارون دعا کنم ارزو کنم برای دیگران. این کار همیشگی من زیر بارونه. دیدی بعضیا میگن هوا ابری شده چقدر دلگیره؟ میدونی چرا اینو میگن؟ اره همونی که تو میگی چون زیر سقف هستن چون چتر دستشونه... چون فقط بالای سرشون و میبینن... یکی از رویاهامو بگم؟ تو یه روز زرد پاییزی که هوا نه سرد بود نه گرم، داشتم برای خودم قدم میزدم که رسیدم به یه راه یه جاده یه خیابون... دو طرف این جاده درختان بلند که تازه زرد و قرمز شده بودن تا بالای جاده رو پوشونده بودن و تنها ردی از آسمون در وسط اون درختا بود... وقتی قدم در این پارک زیبا گذاشتم جاده پوشیده شده بود از برگ... راه که میرفتم زیر پام خش خش میکردن. از بالا هم همینطور برگها در حال افتادن بود.انگار برگها مسابقه افتادن داشتن. تنهای تنها قدم زدم. اینور خیابون پارک یه نیمکت چوبی بود که دو نفر رو لازم داشت تا با نشستن روی اون نیمکت از ارزوهاشون بگن. جلو تر که رفتم در لابلای درختان از اون دور دیدم که دو تا مرغ عشق چطور به درختی تکیه دادن همدیگرو در آغوش گرفتن و معلوم بود ساعتها ایستادن و به هم نگاه کردن و فقط با نگاه حرف میزنن. دوست داشتم ساعتها نگاهشون کنم ولی حیف که خلوتشون خراب میشد. اینقدر این دو نفر محو هم بودن حتی متوجه حضور من نشدن و حتی اگه متوجه هم شدن نخواستن این لحظه رو از دست بدن... . اون جا بود که ارزو کردم کاش مثل منی عاشق پاییز و برگ ریزان در کنارم بود... صدای موج دریا رو شنیدم ولی دریا در اون اطراف نبود عجیب بود!! جلو تر که رفتم صدا هم بیشتر شد!! دیدم دخترکی تکیه زده به درختی! انگار که منتظر کسی بود! نشناختمش دلم میخواست او هم مثل من باشد!حتی اگر شد ثانیه ای با هم باشیم... . از همان دور میشد موهای بلند و زیباشو دید که روی صورتش رو پوشونده بود... نمیخاستم خلوتش بهم بخوره ولی صدای خش خش برگها زیری پام با اینکه خیلی دور بودیم رو شنید. سرش را بلند کرد! تعجب نکرد و قدم زنان به سمت من حرکت کرد ! پشت سرم را نگاه کردم ببینم گمشده اش آمده؟ دیدم کسی نیست نزدیکتر که میشد باد موهایش رو از روی صورتش کنار میزد احساس کردم... اون و یه جایی دیدم! آشناست! عجیب بود با آمدن او صدای دریا هم نزدیکتر میشد! صد قدم مانده بود که باد صورتش را نمایان کرد و تازه فهمیدم دخترک تنهای توی پارک کسی جز آسمانه ی من نبود! در آن لحظه،هم اوایستاد هم من ! اشک مجالمان نداد و فقط دویدیم ... با آهنگ برگ ریزان و نوازش برگها روی صورت با تزئین برگ ها... دو آغوش باز و دو چشم گریان... فراید خوشحالی و دوست داشتنها... ابری شدن هوا و نم نم بارون روی گونه ها.... تا دو قدم مانده به صبح در هنگام وصال... رعدو برقی بپا شد در لحظه بوسیدن ماه... . خودم و چتر او کردم که خیس نشه ولی او خیس شدن دو بال در زیر بارون رو آرزو داشت هیچ جای بدن و لباسمون خشک نموند... به او گفتم آسمانه ی من! دل من! دوستت دارم او لبخندی زدو بوسه بر لبانم جاری کردو گفت باهاتم...
Design By : Pars Skin |