دل نوشته های دوری
سلام مهر من خوبی چه می کنی با دلتنگی؟من که خیلی حالم بده دارم سخترین و سنگین ترین روزای زندگیمو تجربه می کنم از هرچه فاصله دوریه دلگیرم می ترسم تا دینت تاب نیارم و آرزو به دل بمیرم.ولی نه باید تحمل کنم به خاطر تو نمیذارم این انتظار به پوچی ختم بشه …تاب میارم تا شده حتی یه لحظه توچشات گریه کنم …گریه کنم به تلافی همه لحظه های که بغضمو قورت دادم حس گریه کردن و خالی شدنو تو خودم کشتم تا کسی نفهمه…نفهمند تا ما روبه خاطر اینکه صادقانه همو دوست داریم سرزنش نکنن….خدایا کجای دنیا عشق خواهر برادریو پنهون میکنن و بخاطر این مخفی کاری درد میکشن …از این همه دید منفی خسته ام…این همه دلتنگی تا کی؟؟؟کم دلم تنگه این همه بغض بی گریه هم باید توش جا کنم تازه صدامم در نیاد …حالتم عوض نشه تا کسی بهم شک نکنه و بخاد ازم اتو بگیره…تو بگو چه کنم….کاش بدونی با رویای که برام نوشتی وجودمو به آتیش کشیدی…خیلی قشنگ بود محشر بود …تا حالا چند بار خوندمشو با هر کلمه اش اشک ریختم…باورم نمیشه دختر توی رویات من باشم…تو کجا و من کجا…من تاب رویای تو رو ندارم حرم نگاهت منو آب میکنه….خیلی چیزا میخاستم بهت بگم ولی بغضی که نفسامو سنگین کرده بهم مجال حرف زدن نمیده…تحسین رویات و صداقت و دلنشینی نوشته هات تو فرهنگ لغت من نمیگنجه …چه کنم بضاعتم از این بیشتر نیست…خوب من تو ببخش…بذار فقط اشکام بتونه با رویات همراه و همنفس باشه.این بار میخام قسمت سوم حرفایی که تو دفتره مشق کرده بودمو بنویسم….یادت باشه این حرفا مال اون روزاست الا ن احساسم نسبت بهت خیلی عوض شده ولی از اونجایی که قول دادم بی سانسور و تغییر بنویسم چیزی رو عوض نمی کنم.... به نام خدای مهربون سلام عزیز جون خوبی …امیدوارم بقیه هم خوب باشن….نمیدونم اینایی که برات می نویسم با فاصله میخونی یا یهو بی وقفه؟هر جور راحتی…ولی من پراکنده می نویسم از موضاعات مختلف که اگه اونا رو پست سر هم بخونی پیش خودت میگی وا چه ربطی داره؟شایدم به بودن عقل تو سر من شک کنی…امروز دوشنبه بیست ودومین روز از اولین ماه سال هم داره به خاطره تبدیل میشه مثل بقیه روزا.امروز کلاس ندارم فقط ساعت 6 باید برم امتحان بدم با خودم گفتم امروز که خونه ام و وقت دارم یه کمی باهات حرف بزنم…الان میگی خدا رو شکر که وقت نداری وگرنه سرمو می بردی….هنوز تصمیم نگرفتم چی بنویسم که هم حرف دل باشه...حسی باشه و هم تکراری نباشه...آهان چطوره در مورد بغض بنویسم ...چیه تعجب کردی...آره بغض...مگه بغض دل نداره؟شاید ادمای زیادی درباره بغض حرف زده باشن یا نوشته باشن ولی من میخام بگم من یه جور دیگه بهش نگاه کنم کاملا مثبت...لابد میگی برو بابا تو دیگه کی هستی کجای بغض مثبته؟چه آدم دییثرسی هستی تو یا در مورد هوای ابری میگی یا پاییز حالام که گیر دادی به بغض....شایدم فکر کنی همه اینا کلیشه است ولی خوب یا بد اینا حرفای منه...هر کی ندونه تو خوب میدونی که من دیدم نسبت به زندگی و عالم کائنات کاملا مثبته...به همین دلیله که حتی چیزای منفی رو مثبت می بینم..چون معتقدم هیچ چیز منفی و بد ...هیچ آدم و یا موجود مضر و عذاب دهنده ای توی دنیا وجود نداره و این فقط تصور و ساخته ذهن ما آدماست...منفی فکر میکنیم بعد انرژی منفی می فرستیم که طبیعتا انرژی منفی هم دریافت می کنیم...اصلا مگه میشه مخلوق و آفریده خدا بد باشه...از این دنیای خاکی هم میشه بهشت ساخت فقط باید خوب دید یا حداقل عمیق نگریست و لحظه ای تامل کرد....چرا فکر میکنیم دنیا محل عذابه و ما برای رنج کشیدن اینجاییم...اینطور به دنیا نگاه نکنیم... اینطور نیست...چرا چون تو دنیا بغض هست...اشک هست..جدایی هست سختی داره؟ درد هست...دیگه همه چیز عذابه؟؟؟خوب شاید ما داریم از یه طرف دیگه نگاه می کنیم ...شایدم داریم زودتر از موعد مقرر یا بعد ش نگاه می کنیم؟ اصلا گیریم ما به موقع به اتفاقات نگاه می کنیم اگه اینا نباشه دیگه حلاوت وصال ...مزه آسایش....شیرینی وفا و یکرنگی معنا پیدا نمی کنه...خوب حالا موافقی درباره بغض حرف بزنیم...شاید فکر کنی چون آدم شاد و شیطونی هستم هیچکدام از این چیزا.. هوای ابری و بغض حتی به ذهنم هم خطور نمی کنه چه برسه حرفی بخام داشته باشم...حالا کم کم داری به اعماق وجود من نفوذ می کنی فقط مواظب باش خودتو خیلی درگیر نکنی چون اینا نظرات یه آدم معمولیه که یا درست فکر نمی کنه و یا درست فکر میکنه و ولی بلد نیست درست بنویسه ولی من خودم به حرفی که میزنم ایمان دارم چون حرف دیروز و امروزم نیست حس و حالی که بعد از کلی کلنجار بهشون رسیدم.پس شاید برای تو بی معنی باشه حق داری و توقعی نیست که آنهارو بپذیری...فقط میخام بشنوی تا منوبهتر بشناسی..اصلا میدونی چرا اینقد شیطون و بیخیالم؟؟؟به خاطر اینکه با همه این ابعاد به اصطلاح منفی زندگی کنار اومدم...یه ذره دارم درموردشون به شناخت رسیدم...دیدم عوض شده...آخه میدونی وقتی از یه چیزی می ترسی یا ازش متنفری همش تو فکری که اگه گرفتارش شدی چکار کنی همین فکر و خیالا شیرینی زندگیتو به زهر تبدیل مبکنه و وقتی هم که برات اتفاق می افته اونقد ازش واهمه داری انقد مستاصلی که نمیدونی چکار کنی...خوب اینطوری همه زندگیت بر فناست...اون وقته که به این حرف می رسی که دنیا محل عذابه...بعدم حقو می دی به خودت که هر کاری که تونستی کردی و به نتیجه نرسیدی...زندگی مثل یه سفر می مونه تو سفر آدما فکر میکنند سفر از زمانی شروع میشه که به مقصد برسند از رفتن و وقتی که تو راهند لذت نمیبرند غافل از اینکه سفر قبل از اینکه فکر سفر به ذهنشون خطور کنه شروع شده...تو زندگی هم همش فکر می کنیم از فردا باید زندگی کنیم غافل از اینکه امروز فردای دیروز است...همش منتظر روزی هستیم که بدون مشکل و درد زندگی کنیم و لذت ببریم....وای چقدر حاشیه رفتم...چی می خواستم بگم ؟؟؟آهان بغض...همیشه فکر می کنیم وقتی دلگیریم...وقتی غم داریم...وقتی چیزی یا کسی رو میخایم و بهش نمی رسیم و یا خدای نکرده وقتی عزیزی رو از دست می دیم باید بغض کنیم و بعدشم گریه....واسه چیزای خوب و قشنگ .... دلخوشی ها ... دوستی ها....عشق های پاک نمیشه بغض کرد؟؟؟نمیدونم تا حالا شده بخاطر یه حس قشنگ بغض کنی؟ تا حالا شده بخاطر مهربونی ها وخوبی هایی که یه نفر در حقت انجام داده بغض کنی؟؟؟تا حالا شده به خاطر داشتن و دوست داشتن زیاد یه نفر بغض کنی؟؟؟واسه من اتفاق افتاده بارها و بارها به همین دلیله که بغضو دوست دارم و ادعا می کنم مثبت و شیرینه ....شک ندارم واسه توام اتفاق افتاده حتی بیشتر از من چون توام از جنس منی...شایدم اتفاق افتاده و ازش بی خبری و یا به عنوان یه چیز دیگه ای ازش تعبیر کردی؟من وقتی خیلی خوشحالم بغض می کنم...وقتی خیلی شاکرم بغض می کنم....وقتی از خدا چیزی یا حسی میخام و بهم می ده بغض می کنم...اینقد بغض می کنم که اگه اون چیزو بخامو بهم نده اونقد بغض نمی کنم؟؟؟ پس اگه بهت می گم بغض دارم فکر نکن خیلی نارتحتم شاید خیلی خیلی خوشحالم و مملو از حسای قشنگ...البته من تافته جدا بافته نیستم مثل بقیه آدما وقتی دلتنگم بغض دارم و گریه می کنم.آخرین باری که واسه یه نفر بغض کردم همین دیروز بود اونم واسه کی...کسیکه حالا دیگه نبض تمام ثانیه های زندگیم تو دست اونه....همه دنیامه...همه هوش و حواسم پیش اونه...کسیکه تحقق رویاهامه...آره قلب من به خاطر تو...به خاطر بودنت...به خاطر مهر و عاطفه ات..به خاطر خوبیات...دوست داشتنت.. حس پاکت.... بودنت تو لحظه لحظه زندگیم...چی بگم دیگه...چی می تونم بگم الان باز اون بغض قشنگه همه وجودمو گرفته.... همیشه باورم این بوده که آدمایی هستن که فقط به خاطر دوست داشتن یکی دیگه رو دوست داشته باشن نه چیز دیگه ای...ولی هر بار که این موضوع جایی مطرح میشد بقیه مخالفت می کردن و می گفتن این حالت فقط توی جامعه آرمانی تحقق پیدا میکنه نه توی این دنیا...اونا معتقد بودن حتی همسرانی که واسه هم میمیرن پشت دوست داشتنشون یه چیز دیگه است...یه نیازه...ولی من روی حرفم پافشاری می کردم و اونا فکر می کردن چون من رومانتیکم اینجوری فکر میکنم و تو آینده نظرم عوض میشه...کاش این علم و تکنولوژی اینقد پیشرفته بود که از این حس تو و من عکس می گرفتم و نشونشون میدادم نه به خاطر اینکه بگم من برنده شدم نه تا از این به بعد از این همه حسای قشنگی که خدا خلق کرده محروم نشن...ببینن که آدمایی از جنس آفتاب هستن هر چند نایاب ولی هستن و مهم همین بودنه...ممنون خوب من به خاطر همین بودنت...با من بمان..با من بمان... 22/1/90 خورشیدی نیازمند حضورت
Design By : Pars Skin |