دل نوشته های دوری
دو هفته از دیدنت میگذره و دلم بی قرار دیدار دوباره توست... جانم در دستان توست، نفسم که بالا نمیاد و تلوزیون هم داره با نوای نی منوبیشتر آتیش میزنه چکار کنم که بتونم این چند روزی رو هم که مونده، سر کنم . امروز عصر اونقدر دلم تنگ چشمات شده بود که...
وای وای وای چشمات، از دست تو هر چی سعی می کنم که بیشتر از چند لحظه بهشون نگاه کنمنمی تونم یعنی دست خودم نیست زودی اشکش سرازیر میشه، نمی دونم چکار کردی با این دل ولی خوب اینو می دونم که جدایی از هر نوعش که باشه داره جونم رو به لب میاره .اونقدر دلم تنگ حضور نابت شده، اونقدر دلکم شونه هاتو بهونه میکنه که همش میرم سراغ عکسهات و هی نگاشون میکنم، هی نگاشون میکنم دست آخرم که دلم نمیاد کامپیوتر و خاموش کنم سرمو میزارم رو میز و خواب رو جستجو میکنم بلکه بتونم تو خواب باهات حرف بزنم. بهت زل بزنم و بهت بگم دوستت دارم خیلی خیلی خیلی ... دستانم رو به آسمان آسمانه را طلب میکرد... گفتم: این روزها دل خیلی بهانه تو را می گیرد، هوای دیدن تو را دارد.
گفت: می دانم همه چیز بهانه ای است برای شانه به شانه، درحال و هوای با هم بودن، رفتن، نشستن، گریستن.
گفتم: چراگریه! رفتن ونشستن درست اما گریستن را نمی خواهم، نه !
گفت: برای حرمت نگاه تو، برای یک دل دریا حرف نگفته.
گفتم: برای هر آن چه که گفتم و گفتم
گفت: برای آنچه خواستم و بودی، خواستی و بودم و برای هر آنچه که نمی دانم !
گفتم: درتمام این همه سالها، که همه از یادش برده بودند تو تنها کسی هستی که هستی !
گفت:در این دل دل واپسی، عزیز دل! وقتی تو هستی انگار همه نیستند. شب از آن شب ها که در عمرت کم دیده ای دریا دریا ستاره...
دستامو میزارم تو گرمای دستات و ذوب میشم و پرواز میکنم و ...
ناگهان چشمامو باز میکنم و تو رو نمیبینم اشکام ردی از خودش رو صورتم تا انتهای یقه پیرهنم می کشن و منو بیشتر داغ می کنن .
و هر چی سعی کردم که دوباره چشمامو ببندم تا دوباره ببینمت نتونستم ، چرا که تو بالای سرم نشسته بودی و سرم رو دامنت بود.
فدایی لحظه های عاشقانه تو سلام ستاره من... امروز وقتی گفتی حال و روز جالبی نداری و کلافه ای منم مثل تو دمق شدم. اس که میدی آدم انرژی میگیره ولی امروز انرژی نداشتم. بگذریم... اها اینو بگم، عزیزم از دست من دلخور نشو عادت میکنی تازه یه چشمش بود و اما قسمت دوم تولد این همه سال گذشته مبارک... واقعا لذت میبرم از نگاهت به دنیا. وقتی در مورد تولد و افسردگی و... نوشتی و حالتی که قبلا داشتیو بیان کردی و در ادامه تغییر نگاهتو که خوندم احساس کردم دنیا رو کردی تو کف دستت و هرجور بخای میچرخونیش و سریع باهاش انس میگیری و از اون قشنگتر رفتاری که با احساست داری و بازی کردن با احساست درونیت بود. برای همه چی جایگزین پیدا میکنی و فکر میکنم هیچوقت دنیای تو خالی نشه... دوست من تو هر جوری که راحتی منو صدا کن با هر اسمی با هر صفت و نسبتی و... مهم دوست داشتن توست و علاقه تو و من اینو باور کردم.دیشب باورت کردم وقتی ستاره هاتو خوندم. آخرش میگم. تو میتونی منو شریک زندگیت بدونی شریک احساساتت شریک غمهات شریک دلتنگیهات و همه چی. یه سوال الان فکر میکنی شریک هم نیستیم با این همه زیبایی درونیت؟اره از لحامرسوم دنیا شریک نیستیم ولی میبینی که همه چی من برای توست و همهچی تو برای منه و این منو تو هستیم که خودمون و برای هم به اشتراک گذاشتیم.(دوست همسر برادر خواهر... هر اسمی که روش میزاری) واما در مورد من که نوشتی... دیگران و تو در مورد من اشتباه میکنین. همه لطف دارن. راستش از تعریف این شکلی دیگران فرار میکنم از خودم بدم میاد وقتی میگن فلانی "خوبه"... این یعنی توقع داشتن از من یعنی فقط راست برو راست بیا و... ولی خوشکل من،واقعیت و نگاه کن. منم مثل همه آدما خطاهای و گناهای زیادی دارم و اگه بشنوی از من متنفر میشی دیگه نگاهم نمیکنی. با این وجود با همه بدیهام من تو رو دوست دارم به قول معروف نگه بدم منم میونه این همه آدم دل دارم... به من مثل بقیه آدما نگاه کن تنفر داشته باش بدیهامو ببین و بگو. من جلوی تو و بقیه تظاهر به خوبی میکنم ولی خوب نیستم. ولی یه چیزی از خودم مطمئنم اینکه احساسات عجیبی دارم و اگه شنیع ترین گناه و بکنم به خدا و دوست داشتنش ایمان دارم و همیشه به بنده های خوبش و بهترین آدماش احرام میزارم و ایمان دارم ... میترسم بعدها منو بهتر بشناسی و پی به درونم ببری. ولی نه! اگه قراره یکرنگ بشم پیشت پس بشناس منو حتی اگه متنفر بشی. حالا اون حرفی که میخواستم بالا بگم الان میگم... نوشته هات به حد اعلا روی من تاثیر گذاشت شاید باور نکنی کمترین تاثیرش تغییر نگاههم و رفتارم بود و از دیشب شروع شد و خدا کمک میکنه تا اخر برم. دیشب وقتی نوشته هاتو خوندم چیزایی درونت دیدم که قبلا اصلا ندیده بودم. نمیدونم چی هست و چجوری بگم ولی در مورد دوست داشتن هات لذت بردم .خدارو شکر که تو هم یکی از افرادی هستی که به من تلنگر درونی و بیرونی میزنی.و خدارو شکر از داشتن تو. و الان با نمام وجودم دوباره میگم وحشری و دوستت دارم و تا هرجا بخواهی باهات هستم . ببخش نمیتونم ادامه بدم احساساتیم دیگه بغض کردم ولی نمیخوام گریه کنم (قرار جمع بشه تا لحظه دیدار) فدات سلام دوست خوب من اول از همه اینو بگم که حال کردم از قلمت... فکر میکنم خوب تونستی دلتو با قلمت یکی کنی. البته با اینکه خودت هم نمیخواستی شعاری و علمی بشه ولی بعضی جاها شده. با این حال برام جالب بود و نگاه تازه ای جلوم گذاشت. خب حالا در مورد حس و برداشتهای که داشتی... اولا که تو خیلی لطف داری ولی زیاده روی کردی ها! من اونطوری که میگی نیستم کاملا برعکس... مدار صفر درجه: من عاشق این سریال بودم مخصوصا بازی شهاب حسینی تو این فیلم در خارج از کشور و مهمتر از این داستان تازه ای که روایت شده بود هنوزم که هنوزه موسیقی تیتراژ اون و گوش میدم و عاشقشم... . و اما شعر،وقتی جملات زیبایی که بین شهاب و دوست دختر یهودیش جملات و اشعار زیبا رد و بدل میشد تاثیر شعر روی افراد و نشون داد و حالا تو با یاد آوری اون اون حس و تاثیر و بهم انتقال دادی. تورا به خاطر دوست داشتن دوست دارم... برای من این تک مصرع سنگینه و واقعا فهمش برام سخته. خوش بحالت که عمق ائن مصرع رو میفهمی و درکش کردی. ولی نگاه من به دوست داشتن نگاه شخصیتیه. دیدی هرکسی کسیو که دوسش داره علت و دلیلی داره؟ گل و به خاط زیبایی و بو، ادم پولدار و به خاطر پولش،حتی اطرافیان هم دوست داشتنشون علتی داره...منو تو مشترکات فیزیکی زیادی تو زندگی و اطرافیانمون داریم. من میگم دوستت دارم به خاطر خودتو وجود نازنینت. نه برا چشمو ابروت نه هوس جنسی نه بخاط مسائل و مادی و معنوی دیگه. من تو رو بی دلیل دوست دارم. یه چیزی هم بگم همین الان بگن دوستت که بهش مینازی بدترین آدمه از اون بدکاره هاست و ... وبگن تو رو بخاطر فلان دوست داشت میخاست تو رو... . آسمانه جان خیالت و راحت کنم هرجوری باشی میخوامت دوستت دارم. متفاوت... گفتی که بهت میگن متفاوتی. راستش نمیدونم هستی یا نیستی ولی اون روز که با هم حرف زدیم تو صحبتهات رگه هایی از تفاوت تو با بقیه اطرافیانمون و حس کردم . از نوع دیدگاه و اعتقاداتت تا آموزه ها و تجربیاتت. حتی احساست نسبت به آدما رو متفاوت دیدم. برخلاف اون چیزی که دورورمون میبینم یعنی "خاله زنکی" تو ظاهرا از این جنس نیستی. نمیدونم اینطوری دیدمت. و اما متفاوت بودن احساست فقط بگم شیرینه همین. ولی خودمونیم عالم درونت چه نازه و پاکه.(الهی فدات بشم)شاید اینی که میگم مربوط به این قسمت نباشه ولی میگم: خیلی قبل تر از اینا وقتی میدیدمت و رفتارتو دقت میکردم احساسم میکردم رفتارت "غریبه" یه جورایی از اصل خودت یعنی از سادگی درونت داری فرار میکنی و میخوایی مدرن تر باشی و مدرن نشون بدی یا هر چیز دیگه. این بد نیستا ولی احساسات درونت و آموزه های سنتی تو سنگین تر از کفه خواسته های مدرن شدن تو بود که این باعث میشد تظاهر به رفتار مدرنیته یا به اصطلاح "شهری" بشه. من و تو بقیه اطرافیامون سنتی هستیم و اموزه هامون به این شکل و اگه بخوایم جدید بشیم یا شهری بشیم به راحتی نمیتونیم و اداشو در میاریم(یه جورایی مسخره میشه)... این دقت من به رفتارت مربوط به 3-4 سال یا بیشتر از تو بود الان احساس میکنم خیلی خودمونی تر رفتار میکنی و برگشتی تو جلد اصلی خودت یعنی سادگی و بی آلایش بودن. حالت قبل سعی ما اینه که خودمونو جدید نشون بدیم و خیلی به نگاه دیگران از رفتار خودمون اهمیت میدیم و مراقبیم که حتی یه اشتباه کوچیک نکنیم تا مبادا ضایع بشیم آبرومن بره. ولی در حالت دوم که گفتم اصلا توجهی نمیکنیم که دیگران چی میگن اونطور که هستیم و نشون میدیم. چه خوب چه بد . چه بوقلمون باشه چه آبگوشت . یه لقمه دور هم میشینیم میخوریم (این یعنی خاکی بودن و صمیمیت) چه چیزای گفتم خودمم نفهمیدم .. بعدا یادم بنداز توضیح شفاهی بدم. ولش کن. این که نوشتم مربوط بود به قسمت اول دلنوشته های سانسور شده تو الان خسته شدم ساعت 2:30 صبح بازم برات مینویسم. سلام دل من خوبی چه می کنی با دلتنگی؟من که خیلی دلم گرفته هر ثانیه دوری از تو اندازه یه ساله برام.الان که دوباره شروع کردم به نوشتن نمیدونم قبلی ها رو خوندی یا نه؟ولی من بهت قول دادم همه رو بنویسم بی سانسور بی کم وکاست. من همه اینا رو که الان میخونی یه روز بعد از دیدارمون پشت سرهم نوشتم حالا که جدا جدا میخونی شاید به نظرت گسسته و بی ربط بیاد پس سعی کن آخرش یه بار بذاریشون پشت سرهمو بخونی و اما ادامه حرفای دلم... وقتی تولد بیست سالگیم شد خیلی ناراحت بودم شایم افسرده. حتی بقیه هم فهمیده بودند من یه چیزیم هست.فکر اینکه بیست سال از زندگیم یعنی یک سوم از فرصتم گذشته ومن به هیچی نرسیدم دیوونم می کرد. ولی حالا همه چیز برام یه جور دیگه است .اگه بهم بگن فردا تولد چهل سالگیته اصلا برام مهم نیست. چون طی چند سال گذشته به یه عالمه حس قشنگ رسیدم که با دنیا عوضشون نمی کنم. حال دیگه تنها چیزی که برام اهمیت نداره عدد شمع های روی کیک تولدمه. تنها چیزی که کم داشتم این بود که هر چی زودتر یکی رو پیدا کنم که این حرفا و حسا رو بهش بگم که خدا رو شکر این بارم خدا جونم دعامو اجابت کرد و تو رو فرستاد تو که حالا همه دنیامی ...الحقو والانصاف خدا خوب کارشو بلده...دمش گرم...ذوق مرگ نشم شانس آوردم.باید به یه چیزی اعتراف کنم من منظورم از یه کسی شریک زندگی آینده ام بود اصلا به تو فکر نمی کردم نه اینکه دوستت نداشته باشم نه خودت می دونی که همیشه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت...قبل اینکه داداشم بشی عزیز و قابل اعتماد واحترام بودی. الانم هستی بیشتر از پیش تو سزاوار دوست داشتن و خواستنی صادقانه و عاشقانه دوستت دارم. ولی زندگی روی این کره خاکی یه سری قانون هایی داره که بهت اجازه نمیده به یه کسایی مثل پسرعمت یا پسر دایی ات که متعلق به یکی دیگه است به عنوان یه دوست یه محرم راز فکر کنی...یه جورایی خلاف روبط خانوادگیه...من خودمم اگه این رابطه خواهر برادری بینمون پیش نیومده بود و دو نفر رو می دیدم که با هم همچین رابطه نزدیکی دارن با اینکه خودمو ممنوع القضاوت کردم پیش خودم یه فکرای دیگه ای می کردم کم کمش زدن انگ خیانت به مرده بود و سقاوت قلب و...به دختره . این دنیایی که خودمون برا خودمون ساختیم دنیایی اشباع شده از شک و بد بینی ...امان از قضاوت وپیش داوری. حتی الانشم که خودم توی باغم و هم من و هم بقیه تو رو به صداقت و پاکی و انسانیت می شناسیم از روزی که کسی بخواد یه جور دیگه به رابطه و حس ما نگاه کنه دلواپس میشم و می ترسم. می ترسم من عامل لطمه زدن به زندگیتو اعتمادی که بهت دارن بشم...که اگه خدای نکرده خدای نکرده این اتفاق بیافته نمی گم از دوست داشتنت دست می کشم نمی گم باهات قطع رابطه می کنم نه ولی به خاطر رعایت حال بقیه به خاطر تو و زندگیت یه جور دیگه باهات می مونم کاملا حسی با نگام با نگات با قلبم با قلبم با نبضم با نبضت . یادته بهت گفتم دوست داشتن درد داره ...باور کن درد داره ...ولی دردشم قشنگه...حتی درد دوست داشتن هم دوست داشتنیه پس می مونم و با درد دوست داشتنت زندگی می کنم...تا ابد... ببخش اگه بلد نیستم خوب بنویسم ...کلمات قشنگ به کار ببرم.من میگم وقتی می خوای حرفای دلتو بنویسی باید بی خیال کلمات شیک و فانتزی بشی تا بتونی راحت حرفتو بگی و اگر نه میشه کلیشه و شعار. باید راحت و روان بنویسی ...بذاری قلمت با دلت هم آوا بشه و خودش راهشو روی خطای کاغذ پیدا کنه. از دل نوشتن مثل عکس انداختن می مونه دیدی تو عکس خودتو فشار می دی تا ژست خوب بگیری عکست بی روح و خشک و دروغین میشه؟ نوشتن هم اینجوری نچسب میشه. نوشتن یه جورایی هم مثل آمپول زدن می مونه اگه لحظه تزریق خودتو سفت بگیری دردت میاد و تا مدتی این درد باهاته. موقع نوشتن هم اگه قلمتو سفت بگیری تا فقط حرفای خاص بنویسی این درد و توی دست و ذهنت حس می کنی بعد حسرت می خوری که چرا خودتو رها نکردی. میدونم زبان نوشته هام کودکانه و شایدم خنده داره چه کنم سوادم از این بیشتر قد نمیده...تو ندید بگیر ...البته من پذیرای هر گونه انتقادی هستم..بگی می شنوم..خوشحال میشم و عمل می کنم...پس بگو..تو که صادقی. حالا کم کم می خوایم بریم سر اصل مطلب خودمو خودت....الان که اینارو می نویسم فردای اون روزیکه همو دیدیم...قبلش فکر می کردم وقتی ببینمت یه عالمه حرف دارم بهت بگم...ولی باور کن داشتم و نتونستم بگم...پس برات مینویسم هرچند با نوشتن نمی تونم حسمو بیان کنم ولی چاره چیه؟توی پیامت ازم خواستی بی تعارف نظرمو نسبت بهت بگم نقدت کنم و حرف حساب بزنم..باشه می گم رک و رو راست..بی غلو و مبالغه....آخه روم نمیشه ...از تیپ و قیافت شروع کنم؟ ماشاالله بزنم به تخته چشمم به کف پات خیلی خوش تیپی...یه چیزی بگم؟ تو قیافه آدما من فقط چشماشونو می بینم بعضیا چشماشون خیلی نافذه مثل تو...بهت حس خوب می دن...بی آنکه حرفی به زبان بیارن باهات حرف می زنن..بهت تسلی می بخشن...آرومت می کنن...برقش جذبت می کنن. یه ضرب المثل انگلیسی میگه : The eyes are the window of the heart. (چشم ها پنجره قلب هستن)به خاطر همینه که آدما با نگاه عاشق میشند و دل می بندند.اگه تو دنیا یکی رو پیدا کردی که با نگاه باهاش حرف زدی حستو منتقل کردی وبازخوردشو دریافت کردی شک نکن اون نفر نیمه گمشده توست. اینکه الان بخوام از تو بگم خیلی سخته...من از تو هم می دونم هم هیچی نمی دونم ...چطور بنویسم؟؟؟اگر کمتر می شناختمت راحتر می تونستم بگم...اگر این حس بینمون نبود بهتر می تونستم بنویسم ولی الان چی...فقط می دونم خیلی خوبی...خیلی مهربونی...بذار صادقانه مثل یه دوست یه خواهر بگم تا حالا تو زندگیم کسی رو مثل تو با این همه احساس و عاطفه ندیدم...با خودم عهد بستم از این به بعد هر کجا شنیدم یا خوندم مردا عاطفه و احساس ندارن روش یه خط قرمز بکشم و بنویسم اگه شما ندیدیت دلیل بر نبودن نیست...احساس دارن خوبم دارن..حتی یه نفر هم می تونه دلیلی بر رد ادعای شما باشه. تو بهترین دوست همسر پدر(الهی فدای قند عسلت بشم من)فرزند و برادر هستی این نظر من نیست نظر همه اوناییکه تو رو می شناسن.چه جوری نقدت کنم؟؟؟چی بهت بگم؟؟؟بگم خیلی مهربونی نامهربون شو...مهر و عاطفه ات از حد استاندارد زده بالا کمش کن...بیش اندزه صبوری عجول باش...فروتنیت باعث آزار بقیه است مغرور شو....پس بذار یه کم زمان بگذره که اگه رفتی و تنهام گذاشتی واسه دلخوشی خودم ازت بد بگم ...شوخی کردم تا آخر دنیا باهاتم ...خیلی حرف زدم بهتره تا نزدم تو جاده خاکی تمومش کنم...تموم تموم که نه بازم حرف دارم برات..خدا بهت رحم کنه. و اما خوب من بابت مهربونیات ممنون...بابت همه فرصت هایی که بهم میدی...ببخش اگه لایق این همه مهرت نیستم... در حضور خارها هم می شود یک یاس بود در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه های مات یک متروکه را الماس بود دست در دست پرنده بال در بال نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود کاش می شد حرفی از کاش می شد هم نبود هرچه بود عشق بود و یاس بود نیازمند حضورت19/1/90 خورشیدی به نام خدای تو به نام خدای من سلام مهر من الهی فدات شم که دلم برات یه ذره شده ولی خدا رو شکر تو هستی من هستم این وب هست و میتونیم از دلتنگی هامون بگیم. دلم می خواد دقیقا همون چیزای رو اینجا بنویسم که تو دفتر کاغذیه نوشته بودم تا حسش خراب نشه پس ببخش اگه لایق وبلاگمون نیست وحتی ذره ای به قشنگی متن های تو نمی رسه من که بهت گفته بودم بی صوادم اینم شاهدش. همیشه آغاز کردن واسم سخت بوده شاید هم یه کم که نه…خیلی بیشتر از یه کم تنبلم و هم مردد..تردید دارم از کجا و چه جوری شروع کنم که بتونم ادامه بدم…که وسط راه یهو نبرم… کم نیارم… حرف تو دلم نمونه…این مشکل الان و امروزم نیست یادمه وقتی محصل بودم انشا که داشتیم گریه ام می گرفت ولی وقتی استارت اول زده می شد کسی نمی تونست جلومو بگیره. حالام می خوام به یاد اون روزا که هر ثانیه اش برام یه دنیا خاطره است با یه شعر شروع کنم تا حرفم بیاد. شعری که میدونم برات آشناست من خیلی این شعرو دوست دارم ترو نمی دونم یادت باشه بعدا بهم بگی نظرت چیه.اولین بار این شعرو تو فیلم مدار صفر درجه شنیدم ولی همون موقع نتونستم نت بردارم ولی از اونجا که جوینده یابنده است خوشبختانه پیداش کردم. وقتی برا اولین بار شنیدمش احساس کردم قبلا یکی اینو تو گوشم زمزمه کرده یه روزی یه جایی. حالا پس از گذشت یه مدت طولانی یه حسی بهم میگه باید اینو واسه تو بنویسم برای اولین بار شایدم آخرین بار. میدونم اینقدر مهربونی که ازم دلخور نمیشی اگه بگم شاید یه روزی اینو واسه یکی دیگه هم بنویسم ولی با یه حس متفاوت با یه جنس دیگه از دوست داشتن شایدم نه تو اولین و آخرین باشی. و اما شعر… تو را به جای تمام کسانیکه نشناخته ام دوست می دارم تو را به جای تمام روزگارانی که نزیسته ام دوست می دارم تو را به خاطر نان گرم وبه خاطر نخستین گلها تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای تمام کسانیکه دوست نمی دارم دوست می دارم دلیل دیگه ای که باعث شد من دل به این شعر بدم اینه که یه جورایی حرف دل منو می زنه (تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم) خیلی قشنگه البته این نظر منه. همیشه تو زندگیم خواستم تمام آدمای دور و برمو به خاطر دوست داشتن دوست داشته باشم نه چیز دیگه ای…شاید خیلی موفق نبودم ولی خدا خودش می دونه نیتم همین بوده و بس.یه چیزی همیشه دل آزرده ام می کنه..اینکه حتی زمانیکه به خاطر دوست داستن و عشق یکی رو دوست داری بازم ته اش به خاطر خودته…تو یکی رو دوست داری چون دوست داری یکی رو دوست داشته باشی…یه ندای درونیه یه نیازه که شاید طرف مقابلت بی نیاز از این دوست داشتن تو باشه پس ما باید ممنون آدما باشیم حتی زمانیکه ما اونا رو دوست داریم و اونا از ما متنفرند و یا حداقل بی تفاوتن…دوست داشتن قشنگه چون خداییه…چون اولین کسی که یکی دیگه رو دوست داشت خدا بود.من میگم اگه اگه کسی رو دوست داشته باشی و توی این دوست داستن نتونی وجود خدا رو که متولی این حسه رو ببینی داری دروغ میگی حتی به خودت چه برسه به طرف مقابلت. ما اینجاییم تا همدیگه رو دوست داشته باشیم عشق بدیم و عشق بگیریم تا به اونجایی برسیم که باید برسیم…به خدا…به عشق به خدا…به اوج …به معنای زندگی…به اینکه از خودت و دنیای خودت بکنی…وارسته باشی بی تعلق…بی آلایش…بی وابستگی…بی دلواپسی…خدا رو شکر از اونجاییکه خالق هستی عادله این حسو تو وجود همه ما گذاشته حتی اوناییکه ما فکر می کتیم بویی از عشق و دوست داشتن نبردن…حتی آدم کشا و مجرما…همه وظیفه ما پیدا کردن و شناختن این حس و مسیر دادن به اونه که بازم این خالق مهربون دست تنهامون نمی ذاره صدامو می شنوه…کمکمون میکنه…ازمون غافل نمیشه….وچه نامهربونیم ما آدما…من خودم که خیلی اوضام خرابه…نمیدونید که….البته خیلی عوض شدم شاید فقط خودم می فهمم چه خبره.راستشو بخواید من خدامو اونجوری که بقیه می بینن نمیبینم ...درسته من تنها نیستم هر کسی حس متفاوت نسبت به معبودش داره.من خدامو تو بند بند وجودم...بخش بخش زندگیم...دم به دم نفسام حس می کنم بخدا حس می کنم...همین بهم زندگی میده...امید میده...واسه من زندگی خوردن و خوابیدن ومرگ و تولد نیست...واسه من زندگی ثانیه به ثانیه عاشق شدن و دل دادنه...دل دادن به تمام کسانیکه دوستشان دارم. می خوام یه جوری زندگی کنم که وقتی لحظه مرگم می رسه جایی برای حسرت باقی نمونه...جایی برای دلتنگی نباشه...دارم مشق مهربونی می کنم تا مهرم عالمگیر بشه. تا به امروز که بیست و چهار سال از خدای مهربونم فرصت زندگی گرفتم خیلیا بهم گفتن یه جورایی متفاوتم از جمله خود تو...خودمم همیشه این حسو دارم ولی معتقدم همه این حسو نسبت به خودشون دارن چون هر موجودی توی این دنیا میشه مرکز آفرینش و از درون به بیرون نگاه میکنه....مثل خودت خیلی حساسم...وقتی بچه محصل بودم اخر سال تحصیلی که میشد همه شاد بودن و من گریه می کردم به خاطر جدایی از دوستام معلمام میز و نیمکت چون عاشقانه دوستشان داشتم و غیر از خودم هیچکس عمق این عشقو نفهمید...از همون موقع فهمیدم منو احساساتم با بقیه فرق داریم یادش بخیر یکی از معلما منو بچه گل سرخ صدا می زد می گفت مراقب خودت باش خیلی لطیفی می ترسم زود بشکنی.احساساتمو دوست دارم و همیشه به خاطرش خدا رو شکر می کنم. شاید باورت نشه ولی یکی از دعاهام اینکه خدایا این نعمتو ازم نگیر...حاضرم کر بشم کور بشم ولی بی عاطفه نشم.....وای چقدر از خودم تعریف کردم ...خسته شدی بمیرم...خیلی پرحرفم نه؟تا اینجا رو داشته باش تا بهت بگم.... سلام گل همیشه بهارم... امیدوارم که امتحانت و خوب داده باشی راستش امروز یه ذروغ بهت گفتم .. من و ببخش صبح که گفتی کلاس نرفتی نگران شدم و بعد که ادامه دادی به خاطر امتحان عصر این کلاس و فدا کردی یه لحظه خودم و جای تو گذاشتم... یعنی اگه من جای تو بودم بجای آماده شدن برای امتحان... تمام هوش و حواسم به سمت تو و گوشی ... میره. برا همین به درو غ گفتم تا عصر گوشیم خاموشه نمیتونم بحرفم تا تو تمام حواست به امتحان باشه و خیالت از من راحت که اذیتت نمیکنم.(البته تلافی میکنم) ولی خودمونیما حسابی کلافه شده بودم از بی تو بودن. اینقدر وسوسه شدم که انگولکت کنم ولی خوب از بس که دوستت داشتم انگشتم و گاز گرفتم. حالا خدا کنه نمره خوب بگیری این فداکاری من حیف نشه. دوستت دارم یکی اینجا یکی آنجا،یکی عاشق یکی... یکی در دل کند آرزوی وصال.. آن یکی کند آرزوی دیدار... و... آنکه نامت نهاد اینگونه زیبا خود بی خبر از این همه عرش رعنا ای که پاک سیرت صفتی خود بگو چیست که مهتاب نسبی تو همان آسمانی،آرزوی منی آسمانه ی دل و سبز گستر سقف منی در پس خوان دلت همچو دریا آبی،روح گستری گل رویت چو خورشید فروزان؛ نه! تو خود آسمانه ای بر خورشید نیاز و... گفتی به من،ای دوست تورا می بویم از این دور گر لب به سخن باز کنی رود شود می پویم از این سو زین راه بل به دریای عشق شود جویبار گفتم به تو ای جانا: گل سخنم،شبنم به لبت... من خود رهپوی توام چه کنم آواره و مجنون توام من خود شاهدم چون تو نیست ارغوانی دل آسمان سرخ نیست آسمانه،گل سرخی است به رنگ آبی... آسمانه ای ساخته ام از شعر از انحنای نخل های آستانه ی نگاهت از هنـدسه ی این واژگان سرخ از تیــــرآهن های عشق...! از تقارن پروانه ای دو چشم و از اضلاع این برگ ها... برگ هایی که تنها به دست تو مخدوش می شوند و سیاه! آسمانه ای ساخته ام از شعر از کبوتر خیال پروازکنان با تو در کرانه های بی تو... تا هرم های جادویی مصر نگاهت تا آن سوی کمانه های رنگین یعنی فراتر از فرابنفش ها... آن دورها! من... آسمانه ای ساخته ام از شعر... ! آسمانه ای ساخته ام از شعر... ! یادمون نره دوست خوب یکی از نعمتهای خداست. خدایا شکرت... امروز اولین روز این دلنوشتها در مجازستانه دلنوشتهایی که دلتنگی منو خواهرمه... دست بر قضا فاصله افتاده بین منو عزیزم... ولی دلامون به هم قفل شده. عزیز داداش تو که نیدونی چقدر خاطرت و میخوام. دلتنگی نکن.
Design By : Pars Skin |